در بادیه ی جنون، عشق پیمانه میکردم

می دویدم سوی سرابی که معشوق خود می پنداشتم

هر نفس خسته تر... می نشستم داستان جنون خود را در گوش خورشید زمزمه می کردم

خورشید فروزان تر از قبل...عطش من بیشتر...باز عشق می نوشیدم

آواز تنهایی سر میدادم...به امید خورشید می نشستم...جواب خورشید پر از احساس بود...احساساتی

سوزان...دلم را به آتش می کشید...

دگر نایی نبود برای دیوانگی...

خسته از پیمانه کردن،گریستن،در تابناکی خورشید جان سپردن...می رفتم که شاید سراب یار جای

خود را به حقیقت بدهد....

 هفته ها بود با وجودی پر از درماندگی در بادیه ی جنون...می رفتم اما هرچه بیشتر می جستم کمتر

می یافتم...دگر عشقی نمانده بود که پیمانه کنم...حتی سوی چشمی هم نمانده بودکه دل به دیدن

سراب یار خوش کنم...

هیچ آرزویی نداشم....جز یافتن آغوش مرگ...

نبود هیچ توانی که ادامه دهم...خسته بر زمین داغ افتادم...

که آخر صدای پایی را شنیدم...

کسی به سویم آمد....

دستم را گرفت و گفت:با من بیا،بیا تا این بادیه را وداع گوییم و به جایی بهتر برویم،مرا در آغوش کشید

ادامه داد:معشوق تو را نیز پیشتر با خود به آنجا برده ام،می رویم تا او را دیدار کنی...

با خشم از او پرسیدم:تو مدتی بس طولانی میدانستی او کجاست ولی حالا به سراغ من آمدی؟

گفت:ای مجنون،تا تو خود نمی آمدی  چرا بیهوده تلاش میکردم؟

گفتم:نمی آمدم؟ من که همواره به دنبال او بودم،چرا با خود اندیشیدی که به دیدارش نمی روم؟

پاسخ داد:بله،چون هیچ گاه از او دست نکشیدی...هیچ گاه از زندگی سیر نشدی به امید این که او را

ببینی به زندگی چنگ می زدی...

تا چند روز پیش که امیدت نا امید گشت .طلب چیزی غیر از یارت را کردی...از زندگی دل بریدی...پس من

آمدم تا تو را به یارت که بیمار گشته بود برسانم...

توان و طاقتی نداشتم ،هر چه او بیشتر مرا در بر میگرفت صدایش کمتر به گوشم می رسید و من با

مشقت بیشتری می توانستم سخن بگویم...دهانم خشک شده بود...احساس میکردم از زمین جدا

می شوم،نابود میشوم و به پایان میرسم....اما خوشحال بودم...

وجودم خالی می شد....به سختی توانستم آخرین سوالم را از او بپرسم:

ای غریبه نامت چیست؟

او با لبخند پاسخ داد:.......مرگ.......