شعری از من

شبهای مرا ستاره روشن کرده ست

اندوه مرا دلم تحمل کرده ست

فریاد مرا کوه شنیدن کرده ست

امروز مرا خدا عنایت کرده ست

 چشمان مرا عقل بینا کرده ست

هر عیب مرا کسی پنهان کرده ست

هر نقص مرا کسی جبران کرده ست

کمبود تو را ای دوست اما هنوز

 کس برایم پر نکرده ست افسوس

چند روز پیش در تلویزیون درباره ی موسیقی برنامه ای پخش میشد که در آن برنامه موسیقی را به

شدت تحویل گرفته بودند و کلی افتخار داده بودند که چنین برنامه ای ساخته و پخش نموده بودند!!

کلی هم تعریف و تمجید که، بله... موسیقی زبان مشترک همه ی ملت ها و آرامش بخش روح و جان

بشریت است و.....

فقط من در تعجبم!حال که ارزش موسیقی را می دانند و این همه هم آن را ارج می نهند چرا آخرین حد

ساز هایی که نشان میدهند دف و نی و ضرب زور خانه ای است؟! و چرا اگر سازی فراتر از این ساز ها

باشد ناگهان تبدیل به گل و درخت وحشره میشود!!!؟

ای روزگار...!

ای کاش همیشه حرف و عمل مان یکی بود و هر چه را که به زبان می آوردیم خود عامل به آن نیز

بودیم.....افسوس...!

 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع           شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست        بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

کنسرت سیمرغ همایون شجریان چند روز پیش به اجرا درآمد و من اگر چه موفق به رفتن به این کنسرت

نشدم ولی با شنیدن بخشی از تمرین های گروه حمید متبسم در اینترنت بسیارمشتاقم تا هر چه

زودتر این کار عرضه شود تا آن را خریداری کنم.جالب آن است که در این پروژه برادر دو قلوی استاد قبلی

من نوازندگی کمانچه را بر عهده دارد!

آقای همایون شجریان صدایی بسیار دلنشین و زیبا دارند و این برای من شعف و شادمانی زیادی به

ارمغان می آورد...

با آرزوی موفقیت های بیشتر و بهتر برای همایون شجریان و پدر بزرگوارش....

خدایا شکرت که همچنان موسیقی و آواز ایران را این دو مرد بزرگ و دیگر اساتید و هنرمندان ایرانی به

دست دارند وگرنه چه مصیبتی موسیقی ایران را گرفتار خود میکرد....!

شعری از من

همه ذرات وجودم غمگین،

همه احساس غرورم ،پایمال

همه دنیای غریبم، ویران

همه یاران عزیزم ،دشمن....

همه از مهر ،رها

همه از عشق ،جدا....

همه از دور فقط زیبایند،

همه در ظاهر خوب،در حقیقت اما....

همگی غرق تباهی هایند...

همه خوش بودن ها، به عدم پیوستند....

همه در حسرت خندیدن ها،

همه در حسرت خنجر زدن, بر دل ها،

همه چون می خواهند لحظه ای خوش باشند،

در تکاپویند...

تا دریابند،

نقطه ضعف مهربان، انسان ها

تا بخندند آنگاه،به دل پاک آن انسانها....

خوش بودن به چه قیمت آخر؟!

چه کنم فریاد؟

انگار ،صدای فریادم ،این روزها ،خاموش است

یا شاید،گوش مردم کر شده است،

البته شاید هم،دلشان سنگ شده است......

چند روز پیش یکی از دوستانم را ترغیب کردم که به کلاس سه تار برود و او نیز در یک آموزشگاه ثبت نام

کرد .وقتی از او پرسیدم کجا ثبت نام کرده است گفت که به آموزشگاه پاییزان می رود و من با تعجب به او

گفتم که :استادت آقای امیری نیست؟ او گفت اتفاقا آقایی به نام آقای امیری یکی از اساتید آموزشگاه

پاییزان بود که به من معرفی شد ولی من به کلاس خانمی به نام باغچه بان می روم!

و برای من خیلی جالب بود چون هر وقت به کسی می گویم موسیقی فرا گیرد او به صورت تصادفی یا به

آموزشگاهی که من می روم میرود یا شاگرد آقای امیری میشود یا به آموزشگاهی که آقای امیری تدریس

میکند میرود...!

اثری از من

در لا به لای رنگ سبز برگ ها زندگی را با تمام وجود حس میکنم...

در افکارم، میان چمنزاری دراز کشیده ام و به آبی آسمان می نگرم....

صدای دلنشین آواز خواندن پرندگان طعم شیرین زیبایی را برایم تداعی میکند....

کفش دوزک ها که از روی برگی بالا میروند جریان داشتن جهان را یادآورم میشوند....

گل سرخی که خارش به دستم فرو میرود،وجود داشتنم را متذکرم میشود...

چه عشق بزرگی در دل طبیعت نهفته است...

آسمان انگار آینه ای است که ابر هایش سبک بالی روحم را نشانم می دهند...

آه که چقدر غرق خیال بودن لذت بخش است...

اگرچه خارج از این خیال پردازی ها حتی جایی نیست که بتوان با خیالی راحت از پاک بودن هوایش

نفسی عمیق کشید...این هوای پر دود و گرد و غبار ،هوای دل ماست شاید...

دل مردمان کدر شده است این روزها..همین است که گاهی باید وارد دنیای خیال شوم تا زنده بودنم بر

من اثبات گردد....گاه از بد خلقی و تیره دلی مردمان غم آنچنان وجودم را فرا میگیرد که دیگر زنده بودنم

را حس نمیکنم...تنها دل خوشی ام اندیشیدن است...ترسم از آن است که روزی ،بی رحمی ها، حتی

قدرت اندیشیدن به زیبایی ها را از من بگیرند....آه در آن صورت چه مرگ دردناکی خواهم داشت...

کاش میشد روزی به صراحت گفت: پستی ها و پلیدی ها هرگز نمی توانند مردم سرزمین مارا غرق خود سازند...

ولی حیف که امروز برخی از ما چنان غرق شده ایم که هیچ غریق نجاتی نمی تواند روح و جانمان را نجات دهد....

وای به حالمان اگر از غرق شدگان باشیم...وای به حالمان اگر نجات نیافتنی باشیم...آنگاه در نظر مردمان خواهیم مرد...

زندگانی که مرده می پندارندشان،فقط خاطرات تلخی هستند که حتی به یاد نمی آورندشان...وای اگر اینگونه باشیم...

فراموش شدگان آینده...

امروز خیلی خوشحالم!یک ساعتی میشود که از کلاس موسیقی برگشته ام.

من مدت زیادی نیست که سه تار میزنم.دقیقا ۲سال است که دارم سه تار میزنم و یادش میگیرم و امروز

در کلاس آقای امیری خوشحالی زیادی نصیبم شد،چراکه پس از تمام کردن سه جلد از کتابهای

آقای ذوالفنون،ردیف آوازی میرزا عبدالله را شروع کردم!البته معتقدم که دو سال برای یادگیری ۵ کتاب (دو

کتاب اول هنرستان+سه جلد اول کتابهای آقای ذوالفنون)مدت زیادی است ولی تنها دلیلی که این امر را

در نظر من توجیه میکند زیاد بودن کارهای مدرسه است.البته۲ سال برای رسیدن به نزدیکی های پایان

یادگیری موسیقی ایرانی آن قدر ها هم بد نیست. امیدوارم بتوانم هر چه زودتر ردیف میرزا عبدالله را تمام

کنم.چون برایم لذت بخش است که در مدت زمان کمی تمام مطالب موسیقی ایرانی را فرا گیرم.

تار را هم از جلسه ی پیش شروع کرده ام.خیلی خوب است که می توانم فقط در یک ترم با یاد گرفتن

شیوه ی مضراب زدن تار ،آن را هم به اندازه ی سه تار بلد باشم .

امیدوارم امروز برای شما هم روز خوبی بوده باشد.

یکی دیگر از آثار من:

ای عشق !

تو چه بی رحمانه ،دل ما می شکنی

و چه قدر قدرتمند، خاطر آرام را ،متلاطم سازی

و چه راحت جان را، به اسارت گیری...

 به همان بند، که بر دور دل انداخته ای،

می کشانی ما را، به لب دره ی مرگ

و در آن دره سرابی نمایان سازی....

سرابی از یار...

و تو خود می دانی

که دل ما چه حالی دارد،

 آن دم  که رخ یار نمایان باشد.....

تو فقط ما را به نزدیکی مرگ خواهی برد

 ما خود به سراغ کام مرگ خواهیم رفت

چون به ما یار نمودی، عقل و هوش از دست رفت

ما ندانستیم سراب یارمان،

همان مرگ است که می خواندمان...

بعد ما هرگز نگویند: عشق ،قاتل او بوده است

بلکه همه گویند که:خود قاتل خود بوده است ،.....

دیوانه ی بیچاره...!