در زمان رودکی روزی شاه آن دوران تصمیم میگیرد که برای تفریح به جایی خوش آب و هوا برود سرانجام

با ملازمان خود در جایی توقف میکند و زیبایی و آب و هوای آن مکان شاه را خوش میآید و او تصمیم

میگیرد چند روزی همانجا بماند اما چند روز به چند هفته تبدیل میشود و بالاخره بعد از یک ماه خدمه ی

شاه از دوری از خانواده و زندگی و کسب و کار خود به تنگ می آیند و رودکی را فراخوانده از او میخواهند

که شعری بسراید که شاه را وادار به برگشتن به پایتخت کند.بدین ترتیب رودکی شعری زیبا درباره ی

پایتخت و دلتنگی برای آن می سراید و چون چنگی به دست میگیرد و با آوازی خوش آن سروده ی زیبا را

میخواند شاه چنان متاثر میشود که پا برهنه سوار بر اسب شده بدون توقف تا پایتخت می تازد.

 

*****

خسرو پرویز اسبی داشت که آن را بسیار دوست داشت آنقدر که به درباریانش گفته بود هرکه خبر مرگ

اسب نازنینم را برایم بیاورد او را خواهم کشت.

بالاخره اسب از بیماری در اصطبل جان می سپارد ولی درباریان از ترس کشته شدن حاضر نمیشدند این

خبر را به شاه بدهند.در آخر حیلتی میکنند و به نوازنده ی دربار میگویند که تو آهنگی بس سوزان و غم

انگیز بساز که به شاه بفهماند که اسبش مرده است،اینگونه هم خبر به او میرسد و هم چون کسی آن را

به زبان نیاورده مرگی هم رخ نخواهد داد.پس نوازنده آهنگی پر سوز و گداز میسازد و برای خسرو پرویز

می نوازد که آنقدر غم انگیز بود که شاه خود برمیگردد و میگوید مگر اسبم مرده که اینگونه سوزناک

مینوازی؟و در می یابد که اسبش از دست رفته است.