در لا به لای رنگ سبز برگ ها زندگی را با تمام وجود حس میکنم...

در افکارم، میان چمنزاری دراز کشیده ام و به آبی آسمان می نگرم....

صدای دلنشین آواز خواندن پرندگان طعم شیرین زیبایی را برایم تداعی میکند....

کفش دوزک ها که از روی برگی بالا میروند جریان داشتن جهان را یادآورم میشوند....

گل سرخی که خارش به دستم فرو میرود،وجود داشتنم را متذکرم میشود...

چه عشق بزرگی در دل طبیعت نهفته است...

آسمان انگار آینه ای است که ابر هایش سبک بالی روحم را نشانم می دهند...

آه که چقدر غرق خیال بودن لذت بخش است...

اگرچه خارج از این خیال پردازی ها حتی جایی نیست که بتوان با خیالی راحت از پاک بودن هوایش

نفسی عمیق کشید...این هوای پر دود و گرد و غبار ،هوای دل ماست شاید...

دل مردمان کدر شده است این روزها..همین است که گاهی باید وارد دنیای خیال شوم تا زنده بودنم بر

من اثبات گردد....گاه از بد خلقی و تیره دلی مردمان غم آنچنان وجودم را فرا میگیرد که دیگر زنده بودنم

را حس نمیکنم...تنها دل خوشی ام اندیشیدن است...ترسم از آن است که روزی ،بی رحمی ها، حتی

قدرت اندیشیدن به زیبایی ها را از من بگیرند....آه در آن صورت چه مرگ دردناکی خواهم داشت...