عشق را،آواز را،در دست آب رها می کنم...

تا شاید برسد به دوردست که تو در آنجایی...

تا شاید بی خبر از وجود من ، هدیه گیری از آب...

و با فکر اینکه آب آورده استت عشق را به ارمغان...

عشق ورزی به آب،بی خبر از وجود من...

و آب باز گرداند عشقت را به من،و همین هم مرا کافی است...

که بدانم هدیه ام راضی کرده ست تو را...

هر چند که هرگز نرسم به دور دست...

گرچه هرگز نرسم به دوست...